ندای آسمانی
ندایی می آید، ندایی آسمانی... از سوی خدایم می آید... ندای نوید صبح زندگی ام می آید...
عشقی نهفته در درونم از غربت و تنهایی در پی این ندای ملکوتی برون می آید... ندایی می آید، از
آسمان می آید... از سوی خدایم عشقی به امانت دارد... سر در گریبان خود داشتم که ناگاه این
ندای زیبا را شنیدم، نه دیدم، احساسش کردم... آیا این همان ندایی است که مرا سوی خدا
کشاند؟... چشم در تلاطم دریای وجودم دارم... ناآرام است، بی قرار است، نمی دانم دیگربار برای
چه بی قرارست... هرگاه نسیمی از سوی دوست می آید اینگونه می شود... شاید این ندای
آسمانی نسیمی از سوی یارم باشد، شاید بی قراری ام به خاطر آشنایی تار و پود وجودم با این
نداست... نمی دانم...
سه شنبه 6 بهمن 1388 - 7:37:20 PM